hamed

hamed

Sunday 25 March 2012

خبر رسید که سید مرد .به یاد همه جانبازان جنگ

مشب شب آخر است شب خداحافظی خوب یا بد ترا به سرنوشتت میسپارم چون میلیاردها سرنوشت  انسانهای که آمدند و د الان سرنوشت خویش را زیستندو و رفتند ...رفتن و رفتند ....
و هرگز باز نیامدند گویی اغوش مادر زمین را چنان مهربان یافتند که به تکانه‌های قرون و تسونامیهای ویرانگر از جای نجنبیدند ،و همچنان نظاره گر‌ مسابقه بی‌ پایان حیات مهربانانه بر ما خندیدند
اما حکایت این خدا حافظی را تو میدانی و من....... و همه آنان که دیر کردند..........همیشه دیر کردند ، دیر نرسیدند، دیر رفتند !
کجای قصه ناگفته بود ؟ مسخ از کوچه گردی‌های  شبانه می‌آمدم ،پر از بوی تهران (که تنها تهران بوی تهران را دارد) و هنوز صدای نیلبک سید با من بود.و نشعهٔ حشیش که با هم کشیدیم من او و آنیکی که امروز از  او هم  خدا نگهدار خواهم گفت .
 سرباز شاه مسعود بود اینبار با نیلبکی بر لب عصای  زیر شانه تا بار پای بریده را تحمّل کند ،و نوای که مرا چندی بعد به کوههای پنجشیر کشاند ،جلو رفتم
 :می‌تونم اینو به شما بدم
 :چرا نمیتانی
گرفت. بسته‌ای که میدانم پول بود اما نمیدانم چقدر. نگاه نکرد با دست آزاد خود گرفت و در جیب بغل کتش گذاشت .آنجا بود که چشمان مورب و سبزش گفت که افغان است .
نایستادم رفتم  ولی‌ هنوز چند گامی نرفته بودم که صدای از دور, خیلی‌ دور, صدای نیلبکی دیگر از کنار گوشم گذشت و دوباره به خیلی‌ دور  دورتر از ادراک من رفت .نگاه کردم .پیرمردی بود که میرقصید و راه میرفت و مینواخت با پیراهنی سپید و ریشی بلند شاید از ارکستر نکیسا باز مانده بود؟
اندام معلول ش جز رقصیدن و به جلو رفتن راهی‌ برایش نگذاشته بود اما چه زیبا این  اندام معلول تعأدل خود را با موسیقی پیدا کرده بود .
مرد یک پای افغان بر گشت و سپید پوش رقصان را به بر گرفت .دوستان قدیمی‌ بودند .طاقت نیاوردم.جلو رفتم و خواستم که با آنها آشنا شوم می‌دانستم که نه نمیگویند از یک تبار بودیم با لباس‌ها و اندامی متفاوت از تبار آوارگان .لخته گوشتی خونچکان در سیاهی‌های سیاه چالهای فضای به جستجوی زمینی‌ برای نشستن و شاید به قول سهراب گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور .
گوش تاریکی‌ از پارک میزبان مان شد و داستانهای  آوارگی آغاز شد
از روزی که بدنبال یک خروس در دهی‌ خالی‌ و جنگزده در اطراف هرات، خاک محمد مراد،پس از تلاش بسیار برای گرفتن خروس مجبور به شلیک به او میشود و پای چپ او را نشان می‌گیرد و پس از حلال کردن و خوردن آن وقتی‌ که آخرین لقمه را فرو میدهد بلند میشود و اولین قدمش را روی یک مین می‌گذرد و پایش از همانجا که پای خروس را نشان رفته بود قطع میشود!!!!
باورش به اینکه :اگه قسمتت نباشه و اصرار کنی‌ بهش میرسی‌ ولی‌ تقاصش رو هم باید بدی .من کی‌ بودم که چیزی   بگم .......
هنوز انگشتر  فیروزه با گنبد عقیق که به من داد رودارم.
سید در حال پیچیدن حشیش بود که از خاطرات اسارت گفت ۱۲ سال اسارت ۷۵ درصد جنبازی و اینکه در خیابان آبشار روبروی آزمایشگاه میخوابد و من نا باورانه مرور می‌کردم آنچه شنیده بودم از خانواده جانبازان و شهیدان و .......
امروز خبر رسید که سید مرد .
محمد مراد به من زنگ زد و گریه میکرد و من تنها حرفی‌ که می‌توانستم به او بزنم خود بهتر میدانست :
راحت شد خاک محمد راحت شد ....

و من به یاد او با همه گذشته خود خدا حافظی کردم .

No comments:

Post a Comment