گًل حسرت من
گلی از گلستان خونبار میهن
بخوان بخوان
بخوان شعر عاشقترین لحظهها را
که آن عاشقانه
فرا روید از سنگفرش خیابان
فرا روید از دانش کوچههایی که
من و تو دو آواره بودیم دو آواره مست
در افسون تاریک آن کوچهها بود
که دستانمان باد بان فلق شد
فراز تلاقی دریا و شب در هم آمیخت
گًل زخم خورده
گل زخم خورده
که فصل بلند خزان را در آغوش سرما به سر بردی اما
نه پژمرده بودی
تو عریانترین واژه زخمهای
تو از نسل آن عاشقانی که در
جام طوفان
شبی شوکران سر کشیدند
که در سنگلاخ بیابان به هم میخورد سوگ غم نامه هاشان و آواره بودند در خانه خویش
من آواره زخم تاریخی عاشقانم
تو آواره زخم تاریخی خویش
در افسون تقدییر
انبوهه رنج یک دودمانیم
همان چه چه زرد
که از ابتدای اساطیر
فروخرده آوار طاعون
ننوشیده یک جرعه آرام
نیاسوده در سنگلاخ بیابان
گل حسرت من
ناصر نجفی ۱۳۶۳گلی از گلستان خونبار میهن
بخوان بخوان
بخوان شعر عاشقترین لحظهها را
غزلهای جوشیده از زخم خونین خنجر
فرایند تاریخی است اینکه آن عاشقانه
فرا روید از سنگفرش خیابان
فرا روید از دانش کوچههایی که
یک شب در آغوش سرما
صمیمیترین واژهها را نوشتند. من و تو دو آواره بودیم دو آواره مست
در افسون تاریک آن کوچهها بود
که دستانمان باد بان فلق شد
فراز تلاقی دریا و شب در هم آمیخت
گًل زخم خورده
گل زخم خورده
که فصل بلند خزان را در آغوش سرما به سر بردی اما
نه پژمرده بودی
تو عریانترین واژه زخمهای
تو از نسل آن عاشقانی که در
جام طوفان
شبی شوکران سر کشیدند
که در سنگلاخ بیابان به هم میخورد سوگ غم نامه هاشان و آواره بودند در خانه خویش
من آواره زخم تاریخی عاشقانم
تو آواره زخم تاریخی خویش
در افسون تقدییر
انبوهه رنج یک دودمانیم
همان چه چه زرد
که از ابتدای اساطیر
فروخرده آوار طاعون
ننوشیده یک جرعه آرام
نیاسوده در سنگلاخ بیابان
گل حسرت من
به یاد همه تبعیدیان وطن که دور از خانه و خانواده در غربت به خواب ابدی رفتند و کسی به یاد آنان نبود.
هنوز یادم هست روی قلهای درفک عکس مصدق را بر افراشتی آنچنان که تنها با به زندان افکندن تو توانستند عکس مصدق را از روی میز کارت بردارند .
دایی جان اسوده بخواب به قول بتهوون
Comedy is over.
No comments:
Post a Comment